نوشته شده توسط : احسان

 

 

 

 

 

شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی  

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد

آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد...



:: بازدید از این مطلب : 875
|
امتیاز مطلب : 398
|
تعداد امتیازدهندگان : 109
|
مجموع امتیاز : 109
تاریخ انتشار : 4 خرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

چرا؟

 

چرا رفت؟

چرا نه گفت؟

چرا باهم نموند؟

چرا بمن بیمحلی کرد؟ 

چرا مرحم درد و دل ام نشد؟

چرا اینجوری با بی معرفتی رفت؟

چرا اصلا من الان اینا رو اینجا مینویسم؟

جواب این چرا ها همه یک کلمه است

 

خودم مقصر بودم


 



:: بازدید از این مطلب : 859
|
امتیاز مطلب : 450
|
تعداد امتیازدهندگان : 125
|
مجموع امتیاز : 125
تاریخ انتشار : 2 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

 

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید .


به آنها گفت :


« من شما را نمی شناسم , ولی فکر می کنم گرسنه  باشید

 

بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم . »


آنها پرسیدند :


« آیا شوهرتان خانه است ؟ »


زن گفت :


« نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته . »


آنها گفتند :


« پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم . »


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت ، زن ماجرا را برای او تعریف کرد .


شوهرش به او گفت :


« برو به آنها بگو شوهرم آمده ، بفرمائید داخل . »


زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد .


آنها گفتند :


« ما با هم داخل خانه نمی شویم . »


زن با تعجب پرسید :


« چرا !؟ »


یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت :


« نام او ثروت است . »


و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت :


« نام او موفقیت است .


و نام من عشق است .


حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم . »


زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد .


شوهـر گفت :


« چه خوب ، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود ! »


ولی همسرش مخالفت کرد و گفت :


« چرا موفقیت را دعوت نکنیم ؟ »


فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید ، پیشنهاد کرد :


« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و  محبت شود . »


مرد و زن هر دو موافقت کردند .


زن بیرون رفت و گفت :


« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست . »


عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند .


زن با تعجب پرسید :


« شما دیگر چرا می آیید ؟ »


پیرمردها با هم گفتند :


« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید ، بقیه  نمی آمدند

 

ولی هرجا که عشق است , ثروت و  موفقیت هم هست ! »



آری ...


با عشق

 

هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید



:: بازدید از این مطلب : 860
|
امتیاز مطلب : 392
|
تعداد امتیازدهندگان : 106
|
مجموع امتیاز : 106
تاریخ انتشار : 5 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

دختری بود ، نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا ، تنفر داشت
و فقط یک نفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر ، آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد :
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد ، گفت  :
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

 



:: بازدید از این مطلب : 789
|
امتیاز مطلب : 722
|
تعداد امتیازدهندگان : 442
|
مجموع امتیاز : 442
تاریخ انتشار : 5 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

برای پروانه شدن به دنبال بهانه ايم

و چه زيباست بهانه هايی که به دست خويش سرآغاز يک تحول می ناميم

لحظه هايی که در پيش است سرشار از اين بهانه هاست

برای لذت بردن از هر آنچه نامش زندگيست

سالروز تولد، سرآغاز آشنايی، سالگرد اولين لبخند، سال نو

آری سال نـو با معنای نو شدن

دور کردن گذشته های تلخ مدفون شده در زمان

زمان دوباره انديشيدن به تمام شکوفه های مهر

گرفتن و دادن هديه به رسم مهری که در دل نهفته

شادی شادی شادی شاد بودن برای اميدهای حاضر در زندگی

شاد بودن از وجود اينکه تو هستی

و از اينکه هنوزم همدمی برای درک احساس خوبی باقيست

و چه زيبا بهانه ايست آغاز اين زمان که آنرا تحويل نو می ناميم

تحويل تمام معانی خوب ، تحويل مهر

تحويل عشق ، تحويل زندگی

شادباش گوی اين همه شگون هستم بر شما

که هميشه با قلب های تپنده از خوبی، پرشگونيد ...

 



:: بازدید از این مطلب : 660
|
امتیاز مطلب : 372
|
تعداد امتیازدهندگان : 102
|
مجموع امتیاز : 102
تاریخ انتشار : 4 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

 

 

اما هر دو می دانيم

 که اگر او بخواهد

 يک روز با فريادی بلندتر از سکوت!

چشم در چشم به هم خواهيم گفت...

تويي باور زندگی من

و من به پاکی گل ياس قسم خوردم

 جز با لبخند باران به اين عشق خدايي چشم ندوزم...

 



:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 384
|
تعداد امتیازدهندگان : 106
|
مجموع امتیاز : 106
تاریخ انتشار : 4 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

 

                                                

 

 

آری عاشقم

يه عاشق چشم به راه

عاشقی که مدتهاست در غم انتظار نشسته است

  در آتش فاصله ها سوخته است

 در گلدان باغچه تنهايی ها شکسته است

 و همانی که تمام درهای دلتنگی ها بر روی او بسته است

آری من همانم که به او می گويند ديوانه

 به او می گويند آواره

من همانم که لحظه هايم را به ياد عشق مي گذرانم

 با ياد او اشك مي ريزم

 و در کوچه دلتنگی ها نام مقدس او را فرياد مي زنم

 تا تمام پنجره های خاموش با فرياد من روشن شوند...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 855
|
امتیاز مطلب : 410
|
تعداد امتیازدهندگان : 113
|
مجموع امتیاز : 113
تاریخ انتشار : 4 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

به تو نوشتن همیشه برایم سخت بود…واژگانی ندارم که مرا یاری کنند…

نمی دانم شاید تو خود نیز نمی دانی که برای من کیستی؟ چیستی؟

امیدی؟ رویایی؟ آرزویی؟ عشقی؟نه فراتر از عشق…شاید زندگی…شاید خالص ترین دار و ندارم که تنها از آن من است…تو بگو چیستی؟ شاید خود نیز نمی دانی…

یار منی؟ عشق منی؟ نه فراتر از عشق…عمر منی…زندگی من…شاید تنها کسی که امید منی برای عبور از کوچه پس کوچه های تاریک  خاطراتم…تو بگو برای من کیستی؟ خود نیز نمی دانی…

شاید تو نیز نمی دانی که چقدر بزرگی برایم …چقدر پر نوری حتی در سایه روشن خاطراتم،حتی در گذشته های بی فروغم که غافل بودم از روییدن تو ،از بودن تو،از دل دادن تو…

و چقدر پشیمانم،به اندازه ی تمامی غم های گذشته پشیمانم ،از تورا ندیدنم، از تورا ندانستنم…

اعتراف می کنم پشیمانم از آن غرورو آن صبوری...

چقدر دلسوخته و غمگینم از ندانسته آزردن تو، غمگینم از شکستن دل عاشق تو…

اما دلگیرم از سکوت تو،دلخورم از نگاه های ساکت تو،آزرده ام از آن شرم عاشقانه ی تو...

کاش نه اینگونه که پیش تر از این خبر از دل عاشقم می گرفتم. پیش تر از این نعمت با تو بودن را داشتم...

چقدر سخت است به تو رسیدن در هجوم سایه ها و در این  گمراهی اندیشه ها...

اما چه امید بزرگیست در دلم رسیدن به تو را...و دلم چقدر خسته است از نداشتن ها از این فاصله های اجباری، از این ترس های تکراری.دلم چقدر خسته است...

در این راه دراز قسمت من شب بود و شب است و تو تنها نوری، که پیوند می دهی مرا با آفتاب...تنها امیدی که می دانم می رسانی مرا به روز...

و اما روزی دیگر خواهد شد در کنار دل عاشق تو...روزی خواهد آمد و خواهد گذشت آنچه از دردها در خاطرمان مانده...

 من به این آروزی پاک ایمان دارم...

 



:: بازدید از این مطلب : 830
|
امتیاز مطلب : 402
|
تعداد امتیازدهندگان : 112
|
مجموع امتیاز : 112
تاریخ انتشار : 4 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

 

یادته می گفتی ؟؟!!

 

به خاطر آور ، که آن شب به برم
گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری ، شکسته بین ما
گریه می کنم با خیال تو
به نیمه شب ها رفته ای و من
بی تو مانده ام غمگین و تنها
بی تو خسته ام ، دل شکسته ام
اسیر دردم
از کنار من می روی ولی
بگو چه کردم
رفته ای و من آرزوی کس به سر ندارم
قصه ی وفا با دلم مگو
باور ندارم

 


 



:: بازدید از این مطلب : 891
|
امتیاز مطلب : 414
|
تعداد امتیازدهندگان : 111
|
مجموع امتیاز : 111
تاریخ انتشار : 3 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

عشق یعنی با تو خواندن از جنون 
        
عشق یعنی سوختنها از درون 
                 
عشق یعنی سوختن تا ساختن
                            
عشق یعنی عقل و دین را باختن 
                                         
عشق یعنی دل تراشیدن ز گل
                                                   
عشق یعنی گم شدن در باغ دل 
                                                           
عشق یعنی تو ملامت کن مرا
                                                    
عشق یعنی می ستایم من تو را 
                                         
عشق یعنی در پی تو در به در 
                               
عشق یعنی یک بیابان درد سر 
                    
عشق یعنی با تو آغاز سفر 
           
عشق یعنی قلبی آماج خطر 
عشق یعنی تو بران از خود مرا 
          
عشق یعنی باز می خوانم تو را 
                 
عشق یعنی بگذری از آبرو 
                           
عشق یعنی کلبه های آرزو 
                                  
عشق یعنی با تو گشتن هم کلام
                                             
عشق یعنی انتظار یک سلام 
                                                    
عشق یعنی دستهایی رو به دوست 
                                        
عشق یعنی مرگ در راهت نکوست 
                               
عشق یعنی شاخه ای گل در سبد 
                      
عشق یعنی دل سپردن تا ابد 
           
عشق یعنی سروهای سربلند

عشق یعنی خارها هم گل کنند 
    
عشق یعنی تو بسوزانی مرا
              
عشق یعنی سایه بانم من تو را 
                      
عشق یعنی بشکنی قلب مرا 
                            
عشق یعنی می پرستم من تو را 
                                  
عشق یعنی آن نخستین حرفها 
                                          
عشق یعنی در میان برفها 
                                               
عشق یعنی یاد آن روز نخست 
                                                       
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست 
                                                
عشق یعنی تک درختی در کویر 
                                        
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر 
                                
عشق یعنی بگذری از هفت خان 
                       
عشق یعنی آرش و تیر و کمان



:: بازدید از این مطلب : 861
|
امتیاز مطلب : 384
|
تعداد امتیازدهندگان : 103
|
مجموع امتیاز : 103
تاریخ انتشار : 3 خرداد 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد